آنکه عشوه بکار برد. عشوه کار. عشوه ساز. (فرهنگ فارسی معین). شوخ چشم و دلفریب و دارای ناز و کرشمه. (ناظم الاطباء). زراق: بالابلند عشوه گر نقش باز من کوتاه کرد قصۀ زهد دراز من. حافظ
آنکه عشوه بکار برد. عشوه کار. عشوه ساز. (فرهنگ فارسی معین). شوخ چشم و دلفریب و دارای ناز و کرشمه. (ناظم الاطباء). زراق: بالابلند عشوه گر نقش باز من کوتاه کرد قصۀ زهد دراز من. حافظ
شعله کار. که آتش برافروزد. آتش افروز. شعله افروز: مفید طبع بلندم چو شمع دارد گرم ز حسن پرتو معنی دکان شعله گری. ملا مفید بلخی (از آنندراج). و رجوع به شعله کار شود
شعله کار. که آتش برافروزد. آتش افروز. شعله افروز: مفید طبع بلندم چو شمع دارد گرم ز حسن پرتو معنی دکان شعله گری. ملا مفید بلخی (از آنندراج). و رجوع به شعله کار شود
شیوه کار. شیوه باز. (ناظم الاطباء). حیله گر. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به شیوه باز شود، آنکه دارای روش و طریقه است. (فرهنگ فارسی معین) ، معشوقی که به همه فنون عاشقی آگاه است و ناز و کرشمه بکار برد
شیوه کار. شیوه باز. (ناظم الاطباء). حیله گر. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به شیوه باز شود، آنکه دارای روش و طریقه است. (فرهنگ فارسی معین) ، معشوقی که به همه فنون عاشقی آگاه است و ناز و کرشمه بکار برد
شوره گژ. (یادداشت مؤلف). نوعی از درخت گز باشد. (برهان) (فرهنگ فارسی معین). قسمی از گز. (ناظم الاطباء). نوعی از درخت گز است و آن را به تازی اثل گویند. (فرهنگ جهانگیری). درخت گز که در زمین شوره روید. (رشیدی) (غیاث اللغات) (آنندراج). اثل. (زمخشری). ثمر آن گزمازک و حبهالاثل است. قسمی از گز و طرفاء. (یادداشت مؤلف). نوعی از درخت گز. (غیاث) : ناگاهانه آن بند خراب شد و آن بستان و آن قوم هلاک شدند و بدل هر درختی شوره گزی پدید آمد. (قصص الانبیاء ص 178)
شوره گژ. (یادداشت مؤلف). نوعی از درخت گز باشد. (برهان) (فرهنگ فارسی معین). قسمی از گز. (ناظم الاطباء). نوعی از درخت گز است و آن را به تازی اثل گویند. (فرهنگ جهانگیری). درخت گز که در زمین شوره روید. (رشیدی) (غیاث اللغات) (آنندراج). اثل. (زمخشری). ثمر آن گزمازک و حبهالاثل است. قسمی از گز و طرفاء. (یادداشت مؤلف). نوعی از درخت گز. (غیاث) : ناگاهانه آن بند خراب شد و آن بستان و آن قوم هلاک شدند و بدل هر درختی شوره گزی پدید آمد. (قصص الانبیاء ص 178)
کلال را گویند و آنکه کوزه ها سازد. (آنندراج). سفالگر و خزاف و آنکه کوزه می سازد. (ناظم الاطباء). کسی که کوزه سازد. (فرهنگ فارسی معین). کلال. کواز. فخاری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دی کوزه گری بدیدم اندر بازار بر پاره گلی لگدهمی زد بسیار. خیام. رعیت و حشم پادشاه حکم ورا مسخرند بدانسان که کوزه گر را گل. سوزنی. بی دیده کی شناسد خورشید را هنر یا کوزه گر چه داند یاقوت را بها. خاقانی. گه ملک جانورانت کند گاه گل کوزه گرانت کند. نظامی. آن کاسۀ سری که پر از باد عجب بود خاکی شود که گل کند آن خاک کوزه گر. عطار. ای که ملک طوطی آن قندهات کوزه گرم کوزه کنم از نبات. مولوی. همچو خاک مفترق در رهگذر یک سبوشان کرد دست کوزه گر. مولوی. لب او بر لب من این چه خیال است و تمنا مگر آنگه که کند کوزه گر از خاک سبویم. سعدی. ساقی بده آن کوزۀ خمخانه به درویش کآنها که بمردند گل کوزه گرانند. سعدی. آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی. حافظ. گوهر جام جم از کان جهانی دگر است تو تمنا ز گل کوزه گران می داری. حافظ. - امثال: کوزه گر از کوزه شکسته آب می خورد. (آنندراج)
کلال را گویند و آنکه کوزه ها سازد. (آنندراج). سفالگر و خزاف و آنکه کوزه می سازد. (ناظم الاطباء). کسی که کوزه سازد. (فرهنگ فارسی معین). کلال. کواز. فخاری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دی کوزه گری بدیدم اندر بازار بر پاره گلی لگدهمی زد بسیار. خیام. رعیت و حشم پادشاه حکم ورا مسخرند بدانسان که کوزه گر را گل. سوزنی. بی دیده کی شناسد خورشید را هنر یا کوزه گر چه داند یاقوت را بها. خاقانی. گه ملک جانورانت کند گاه گل کوزه گرانت کند. نظامی. آن کاسۀ سری که پر از باد عجب بود خاکی شود که گل کند آن خاک کوزه گر. عطار. ای که ملک طوطی آن قندهات کوزه گرم کوزه کنم از نبات. مولوی. همچو خاک مفترق در رهگذر یک سبوشان کرد دست کوزه گر. مولوی. لب او بر لب من این چه خیال است و تمنا مگر آنگه که کند کوزه گر از خاک سبویم. سعدی. ساقی بده آن کوزۀ خمخانه به درویش کآنها که بمردند گل کوزه گرانند. سعدی. آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی. حافظ. گوهر جام جم از کان جهانی دگر است تو تمنا ز گل کوزه گران می داری. حافظ. - امثال: کوزه گر از کوزه شکسته آب می خورد. (آنندراج)
نوحه و زاری کننده. (ناظم الاطباء). نوحه کننده را گویند. (برهان). نوحه گر. گریان. مویان. مویه کنان. نائح. نائحه. نالان. نوحه سرا. (یادداشت مؤلف). هرکس که نوحه و زاری کند و مرثیه بخواند یا نخواند آن را مویه گر گویند. (از آنندراج) : همه پیش رستم نهادند سر پریشان و گریان و هم مویه گر. فردوسی. بر آن سان کز ایرانیان سربه سر نبیند پس از این مگر مویه گر. فردوسی. لشکر دشمن او مویه گر و لشکر او دل پر از خنده و دلها همه پر ناز و بطر. فرخی. سپه هرکجا کشته شان بد دگر همه شب بدند از برش مویه گر. اسدی. ای شاد شده بدان که یک چند چون مویه گران همی گرستم. ناصرخسرو. شاید که بوم تا بزیم مویه گر او گر بود دو سال از غم دل مویه گر من. امیرمعزی (از آنندراج). مویه گر گشته زهرۀ مطرب بر جهان و جهانیان مویان. انوری. - مویه گر شدن، نوحه گر شدن. گریان شدن. گریه و نوحه کردن: سرت را جدا کردمی از تنت شدی مویه گر بر تو پیراهنت. فردوسی. گنه کار کردی به یزدان تنت شود مویه گر بر تو پیراهنت. فردوسی. ، پیرزنی که در میان زنان یک یک صفت مرده بشمارد و نوحه کند تا به متابعت آن زنان دیگر نیز نوحه کنند. (آنندراج). آنکه نوحه گری پیشه دارد: هر آن مام کو چون تو زاید پسر کفن دوز خوانیمش و مویه گر. فردوسی. چند صف مویه گران نیز رسیدند مرا هر زمان مویه به آیین دگر درگیرم. خاقانی. مویه گر بنشاندمی بر خاک و خود بنشستمی دست و کلکش را به لفظ مادحان بستودمی. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 443). اشک اگر مایه گران کرد بر مویه گران وام اشک از صدف جان به گهر بازدهید. خاقانی. پای ناخوانده رسید و نفر مویه گران وارشیداه کنان راه نفر بگشایید. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 161). هم بمویید هم از مویه گران درخواهید که بجز مویه گر خاص نشایید همه. خاقانی. بازپرسید تا مناقب او مویه گر بر چه راه می گوید. خاقانی. به جائی ساز مطرب برکشد ساز به جایی مویه گر بردارد آواز. نظامی. برخیز مویه گر که نداری دم مسیح این صوت جانگداز شنیدن چه فایده. بابافغانی (از فرهنگ جهانگیری). و رجوع به نوحه گر و مویه شود
نوحه و زاری کننده. (ناظم الاطباء). نوحه کننده را گویند. (برهان). نوحه گر. گریان. مویان. مویه کنان. نائح. نائحه. نالان. نوحه سرا. (یادداشت مؤلف). هرکس که نوحه و زاری کند و مرثیه بخواند یا نخواند آن را مویه گر گویند. (از آنندراج) : همه پیش رستم نهادند سر پریشان و گریان و هم مویه گر. فردوسی. بر آن سان کز ایرانیان سربه سر نبیند پس از این مگر مویه گر. فردوسی. لشکر دشمن او مویه گر و لشکر او دل پر از خنده و دلها همه پر ناز و بطر. فرخی. سپه هرکجا کشته شان بد دگر همه شب بدند از برش مویه گر. اسدی. ای شاد شده بدان که یک چند چون مویه گران همی گرستم. ناصرخسرو. شاید که بوم تا بزیم مویه گر او گر بود دو سال از غم دل مویه گر من. امیرمعزی (از آنندراج). مویه گر گشته زهرۀ مطرب بر جهان و جهانیان مویان. انوری. - مویه گر شدن، نوحه گر شدن. گریان شدن. گریه و نوحه کردن: سرت را جدا کردمی از تنت شدی مویه گر بر تو پیراهنت. فردوسی. گنه کار کردی به یزدان تنت شود مویه گر بر تو پیراهنت. فردوسی. ، پیرزنی که در میان زنان یک یک صفت مرده بشمارد و نوحه کند تا به متابعت آن زنان دیگر نیز نوحه کنند. (آنندراج). آنکه نوحه گری پیشه دارد: هر آن مام کو چون تو زاید پسر کفن دوز خوانیمش و مویه گر. فردوسی. چند صف مویه گران نیز رسیدند مرا هر زمان مویه به آیین دگر درگیرم. خاقانی. مویه گر بنشاندمی بر خاک و خود بنشستمی دست و کلکش را به لفظ مادحان بستودمی. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 443). اشک اگر مایه گران کرد بر مویه گران وام اشک از صدف جان به گهر بازدهید. خاقانی. پای ناخوانده رسید و نفر مویه گران وارشیداه کنان راه نفر بگشایید. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 161). هم بمویید هم از مویه گران درخواهید که بجز مویه گر خاص نشایید همه. خاقانی. بازپرسید تا مناقب او مویه گر بر چه راه می گوید. خاقانی. به جائی ساز مطرب برکشد ساز به جایی مویه گر بردارد آواز. نظامی. برخیز مویه گر که نداری دم مسیح این صوت جانگداز شنیدن چه فایده. بابافغانی (از فرهنگ جهانگیری). و رجوع به نوحه گر و مویه شود
که شانه سازد. که شانه تراشد. که شانه درست کند. مرادف شانه تراش است. (از بهار عجم) (آنندراج) : منشار این کار منشاری بود باریک و تیز لطیف تر از منشار شانه گران. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بمن تا بت شانه گر شد دچار مرا روز و شب شانه بینی است کار. طاهر وحید (از بهار عجم)
که شانه سازد. که شانه تراشد. که شانه درست کند. مرادف شانه تراش است. (از بهار عجم) (آنندراج) : منشار این کار منشاری بود باریک و تیز لطیف تر از منشار شانه گران. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بمن تا بت شانه گر شد دچار مرا روز و شب شانه بینی است کار. طاهر وحید (از بهار عجم)
کسی که شیشه می سازد. (ناظم الاطباء). قاروری. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی) (دهار). زجاجی. زجاج. شیشه ساز. شیشه کار. آنکه شیشه سازد. آنکه آلات و ادواتی از شیشه درست کند. (یادداشت مؤلف) : صلح جدا کن ز جنگ زآنکه نه نیکو بود دستگه شیشه گر پایگه گازری. سنایی. ایمه نه بغداد جای شیشه گران است بهر گلاب طرب فزای صفاهان. خاقانی. تا که هوا شد به صبح کوزۀ ما دردریز بر سر سیل روان شیشه گر آمد حباب. خاقانی. چو در بسته باشد چه داند کسی که جوهرفروشی است یا شیشه گر. سعدی. چشمان توترک دل عاشق نتوانند با شیشه گران کار بود باده کشان را. ابوطالب کلیم (از آنندراج)
کسی که شیشه می سازد. (ناظم الاطباء). قاروری. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی) (دهار). زجاجی. زجاج. شیشه ساز. شیشه کار. آنکه شیشه سازد. آنکه آلات و ادواتی از شیشه درست کند. (یادداشت مؤلف) : صلح جدا کن ز جنگ زآنکه نه نیکو بود دستگه شیشه گر پایگه گازری. سنایی. ایمه نه بغداد جای شیشه گران است بهر گلاب طرب فزای صفاهان. خاقانی. تا که هوا شد به صبح کوزۀ ما دردریز بر سر سیل روان شیشه گر آمد حباب. خاقانی. چو در بسته باشد چه داند کسی که جوهرفروشی است یا شیشه گر. سعدی. چشمان توترک دل عاشق نتوانند با شیشه گران کار بود باده کشان را. ابوطالب کلیم (از آنندراج)
آنکه نوحه می کند. (ناظم الاطباء). که فغان و شیون و زاری کند: من که خاقانیم به باغ جهان عندلیبم ولیک نوحه گرم. خاقانی. دیدم صف ملائکۀچرخ نوحه گر چندان که آن خطیب سحر در خطاب شد. خاقانی. چنان غریو برآورده بودم از غم عشق که بر موافقتم زهره نوحه گر می گشت. سعدی. ، نوحه خوان. که در مجالس عزا چون مصیبت رسیدگان به آواز شیون و زاری و نوحه خوانی کند: ببارید از دیده خون جگر بنالید همچون زن نوحه گر. فردوسی. هر زمان نوحه کند فاخته چون نوحه گری هر زمان کبک همی تازد چون جاسوسی. منوچهری. تو را بر بام زاری زود خواهد کرد نوحه گر تو بیچاره همی مستی کنی بر بانگ زیر و بم. ناصرخسرو. چرخ گردان بسی برآورده ست نوحه و نوحه گر ز معدن سور. ناصرخسرو. از کردۀ خود یاد کن و بگری ازیرا بر عمر به از تو به تو کس نوحه گری نیست. سنایی. نوحه گر کز پی تسو گوید او نه از دل که از گلو گوید. سنایی. ساخت گرستن چو زن نوحه گر. سوزنی. تا دمی ماند ز من نوحه گران بنشانید وارشیداه کنان نوحه سرائید همه. خاقانی. گر بود در ماتمی صد نوحه گر آه صاحب درد را باشد اثر. عطار. هرگاه که در ماتم من نوحه گر آید ماتم زده باید که بود نوحه گر من. عطار. زاغ پوشیده سیه چون نوحه گر در گلستان نوحه کرده بر خضر. مولوی. ، آنکه شیر می دوشد (؟). (ناظم الاطباء)
آنکه نوحه می کند. (ناظم الاطباء). که فغان و شیون و زاری کند: من که خاقانیم به باغ جهان عندلیبم ولیک نوحه گرم. خاقانی. دیدم صف ملائکۀچرخ نوحه گر چندان که آن خطیب سحر در خطاب شد. خاقانی. چنان غریو برآورده بودم از غم عشق که بر موافقتم زهره نوحه گر می گشت. سعدی. ، نوحه خوان. که در مجالس عزا چون مصیبت رسیدگان به آواز شیون و زاری و نوحه خوانی کند: ببارید از دیده خون جگر بنالید همچون زن نوحه گر. فردوسی. هر زمان نوحه کند فاخته چون نوحه گری هر زمان کبک همی تازد چون جاسوسی. منوچهری. تو را بر بام زاری زود خواهد کرد نوحه گر تو بیچاره همی مستی کنی بر بانگ زیر و بم. ناصرخسرو. چرخ گردان بسی برآورده ست نوحه و نوحه گر ز معدن سور. ناصرخسرو. از کردۀ خود یاد کن و بِگْری ازیرا بر عمر به از تو به تو کس نوحه گری نیست. سنایی. نوحه گر کز پی تسو گوید او نه از دل که از گلو گوید. سنایی. ساخت گرستن چو زن نوحه گر. سوزنی. تا دمی ماند ز من نوحه گران بنشانید وارشیداه کنان نوحه سرائید همه. خاقانی. گر بود در ماتمی صد نوحه گر آه صاحب درد را باشد اثر. عطار. هرگاه که در ماتم من نوحه گر آید ماتم زده باید که بود نوحه گر من. عطار. زاغ پوشیده سیه چون نوحه گر در گلستان نوحه کرده بر خضر. مولوی. ، آنکه شیر می دوشد (؟). (ناظم الاطباء)